فقط واسه یبار بزار من بگم قصه رو
من و تو هر دوتا می شناسیم درد و ریشه رو
واسه یبار هم بزار فکر کنم آدمم
تصور کنم توی جامعه سالمم
فقط واسه یبار بزار من بگم قصه رو
من و تو هر دوتا می شناسیم درد و ریشه رو
واسه یبار هم بزار فکر کنم آدمم
تصور کنم توی جامعه سالمم
از فراز دیوارهای بلند…
پشت کوهی از اندوهِ مادرانِ سوگوار
پر کشیدن
سه ستاره ی رهیده از قفس..
نعره می کشید خورشید
در سحرگاه تلخ اعدام
آسمان دامن گلگون اش را
باز گشوده ..
ستاره ها از زمین به آسمان رفتند..
خشم خلق و کردستان
خشم بیشماران یار…
می شود دریا ایا؟
سر بریدند آسمان را در زمین
چیست حسِ مردمِ این سرزمین؟
خوابِ دریا غرقِ خون تعبیر شد
دشنهای با تشنهای درگیر شد
این گذشت اما غزل یک بیت نیست
حُسنِ مطلع را نمیباید گریست
جنسِ تاریخ و حکایت نیست عشق
کینه و زخم و شکایت نیست عشق
عشق یعنی جمعِ جبر و اختیار
عشق یعنی مردنی با اقتدار
عشق، جمعِ کفر با ایمانِ محض
عشق یعنی خلقتِ انسانِ محض
خواب ماندیم و غزل مسکوت ماند
قلبها در گوشهی تابوت ماند
جهل، در افکارِ مومن عود کرد
کفر، در ایمانِ مزمن عود کرد
عشق، با مدحی سبک، تحریف شد
کی چنین مدحی به ما تکلیف شد؟
ما کجا این خانه را در میزنیم؟
ما فقط بیهوده بر سر میزنیم
ما به سختی مالِ مردم میخوریم
ما که آسان نانِ مردم میبریم
نفس تا در وسعِ خود مسئول نیست
نذرِ ما پیشِ خدا مقبول نیست
سیرها خوردند و فربهتر شدند
خوب بودند از قضا بهتر شدند
ما به فرعِ عاشقی پرداختیم
باطنِ حق را به ظاهر، باختیم
ما خدا و خویش را نشناختیم
عشق را هم پیشِ پا انداختیم
سرّ ِ آن خون و عطش اینها نبود
اتفاق، آن روز در آنجا نبود
پیش از اسماعیل، او را کشته است
پیش از هابیل، او را کشته است
در ازل، قربانیِ خلقت شد و
زندگی با خونِ او رؤیت شد و
می کشیم او را و زاری میکنیم
زندگی را سوگواری میکنیم
او نه بینِ ایلِ خود مظلوم ماند
بلکه در تأویلِ خود مظلوم ماند
ما برای خویش میگرییم و بس
منّتش بر گردنِ فریاد رس
این کجا و اشکِ آمرزش کجا؟
حقِ مردم را نمیبخشد خدا
شرم، در چشمِ بیابان سیل شد
در عبور از خود زمان بیمیل شد
ماه را از گوشهی شب باد برد
باد، خود را هم شبی از یاد برد
گر تن بدهی...دل ندهی کار خراب است
چون خوردن نوشابه که در جام شراب است
گر دل بدهی...تن ندهی باز خراب است
این بار نه جام است و نه نوشابه...سراب است
اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند
چون دغدغه ی مردم این شهر حجاب است
تن را بدهی... دل ندهی فرق ندارد
یک آیه بخوانند... گناه تو ثواب است
ای کاش که دلقک شده بودم نه شاعر
در کشور من ارزش انسان به نقاب است
در جستجوی توام
در ابتدای فصل های سرد
اینجا چهار فصل زمستان است
مادر شعرهایم!
در این تقاطع آشفتگی
دردهای بسیار بر دلم مانده
من هم همانند تو با خستگی
روی تخت میغلتم
اینجا کبوتری
درون خاطراتم پرواز نمی کند
شیروانی هایمان نیز بر سرمان خراب شده است
فقط دریای چشمان است
که خیس است
ما بقی همه خشکیده
بی سبب نیست که کبوترها
امروز عاشقانه پرواز می کنند
تو در روز عشق از میان ما رفته ای...