سال نودوسه تو رشته معماری فارغ التحصیل شدم،از دبیرستان تا فارغ التحصیلی از دانشگاه کار میکردم و ...

کارهام بصورت آزاد بود مثل نجاری با پدر ،کشاورزی و خرد کارهای دیگه تا خرج خودمو در بیارم...در زمان دانشجویی کار دانشجویی انجام میدادم از طراحی تا تحویل پروژه پایان ترم به اساتید برای دانشجوها آماده میکردم.

 در طول شبانه روز حتی وقتهایی بود که خوابم فقط سه تا چهار ساعت از 24 ساعت بود.. اما رفته رفته هم دانشجو کم شد هم خودم انگیزه کار دانشجویی نداشتم چون بعد گرفتن لیسانس توقع داشتم کار خوب با حقوق مزایای عالی یا کار آزاد با درامد خوبی شروع کنم با توجه به اینکه سال 89 - 90 اوایل دانشجویی من معاف از خدمت بصورت رسمی گرفتم (معاف سه برادری) خداروشکر

بعد فارغ التحصیلی بین سال نودوسه تا نودوچهار بصورت آزاد کار ساختمانی میکردم در کنار پدر و در کنار یکی از دوستای داداشم اما اوضاع کار ساختمانی هم زیاد تعریفی نداشت چون همیشه دائمی کار نبود ، یک روز باران بود یک روز بخاطر کارگرهای دیگه نمیشد داخل ساختمان کار کرد،یک هفته کار تموم میشد بارها میشد پنج تا شش روزی بیکار میشدیم تا کار جدید شروع کنیم..تو این اوضاع منم خیلی پیگیر کار بودم، بصورت تلفنی با خیلی از آشناها در تماس بودم برای کار که کاری فراهم کنند در گوشه ای از این دنیا..من هم زیاد راضی نبودم اینطور کار کردن با درآمد روز مزد

تا اینکه یکی از دوستام (کامران) از تهران با من تماس گرفت که برم شرکتشون برای کار.

دقیقا نوزده شهریور 94 من رفتم تهران و شرکتی که دوستم کار میکرد فرم استخدامی پر کردم. اما شرکت نیروی تحصیلکرده نیازی نداشت.به من گفتند کارگر ساده نیاز داریم، من هم قبول کردم مشکلی نداشتم. تا اینکه دو سه روز بعد تماس گرفتند از من خواستند که فردا برم شرکت برای شروع کار.

دقیقا 23 شهریور نودوچهار من به عنوان کارگرساده با مدرک لیسانس وارد شرکت تولیدی شدم.

شرکت با حدود چهارصد پرسنل در زمینه تولید لوله های آبرسانی و آب فاضلاب همراه با قطعات و اتصلات آن فعالیت صنعتی در شهرک صنعتی خرمدشت تهران جاده دماوند

اولین روز و نگاههای یه عده کارگر ساده به من و با چهره و لباس تمیز و موهای شونه زده و تیپ بدور از یک شخصیت کارگری وارد شرکت شدم برای شخص خودم خیلی سخت بود که تصور میکردم باید اینجا هروز مثل یک سرباز آماده خدمت به شرکت باشم و هرکاری که بگن باید انجام بدم ..چاره ای نداشتم سرمو پایین آوردم و به من گفتند باید بری سالن بسته بندی و خودمو به سرپرست کارگرا معرفی کنم.میز کار بسته بندی با تعداد ده پرسنل که دور میز جمع شده بودند و بسته بندی میکردند و منم بعد صحبت با سرپرست کارگرا و سوال جوابهایی که انجام دادم رفتم بین کارگرا و مشغول کار شدم برام سخت بود خیلی از ساعت هفت صبح تا هفت غروب باید کار میکردیم ...و کارگرا هرکسی یچیزی میگفت من نمیگفتم تحصیلکرده ام..برام خیلی سخت بود گفتن این جمله که لیسانس هستم و اومدم اینجا... هیچی نمیگفتم فقط میگفتم اهل گیلانم و از دوستان آقا کامران..

روزهای تکراری و سخت حتی گاهی پنج شنبه جمعه هم باید در شرکت اجبار کار میکردیم.. عادت کرده بودم به این روزها تا سه ماه ادامه داشت تا اینکه یبار کنار دستگاه تزریق پلاستیک کار میکردم و دو نفر دیدم با چهره های خاص و سه چهار نفر از بچه های فنی دستگاه ها باهاشون هستند. یکی از بچه ها گفت خارجی هستند برای تعمیرات و نصب دستگاه های تزریق میان از یونان.. من تا حالا خارجی از نزدیک ندیده بودم و خودم با تعجب به چهرشون نگاه میکردم در حین کار ... اون روز گذشت فردا آن روز داشتم با دستگاه کار میکردم که یکی از اون خارجی ها اومد به کار کردن دستگاه نگاه میکرد کنار من سر پا ایستاده بود. من به انگلیسی سلام و احوالپرسی کردم.. خنده بر لباش اومد و خیلی خوب محترمانه جواب منو داد.. و من ادامه دادم صحبت هامو باهاش.... صحبت هامون سه چهار دقیقه ای طول کشید و بعد رفت ...بعضی از کارگرهای شرکت و بچه های کنترل کیفیت دیدن که من انگلیسی باهاش صحبت کردم اومدن از من پرسیدن مگه تو انگلیسی بلدی ؟؟ گفتم اره چطور؟

گفتن مگه تحصیلکرده ای؟ گفتم اره تحصیلکرده ام

گفتن چرا پس اینجا کارگری میکنی؟

گفتم نتونستم کار پیدا کنم مجبور شدم..اینجا تحصیلکرده نمیخواست زمانی که اومدم اینجا ..خب شکر خدا مشغولم ...کار که عار نیست...

 با تعجب و نگاه های مات و مبهوت و ناراحت رفتند سر کارشون...و من فکر اون خارجی ها بودم و لذت برده بودم از صحبت کردن به زبان انگلیسی با یه خارجی که تا حالا تو عمرم ندیده بودم خارجی ...

فردای آن روز مجدد کار تکراری و حرفهای تکراری نگاه ها به لوله های داغ تازه تولید شده .. مجدد همون خارجی دیدم روز سوم کاریشون بود دوباره صحبت کردم و احوالپرسی و صحبت کردن از کار و تحصیلات و سوال جوابهای شخصی برای شناخت یک فرد از یک فرهنگ یک کشور میپرسند من و اون از همدیگه پرسیدیم.خیلی راحت صحبت میکردیم ..من خیلی خوشحال بودم .

دم ظهر بود دیدم آقای حبیب الهی بچه کرمانشاه سرپرست کارگرا سالن واحد چهار شرکت بود طرف من اومد بهم گفت قاسمی نژاد تو تحصیلکرده ای ؟

گفتم اره

گفت انگلیسی هم شنیدم بلدی گفتم اره متوسط بلدم

گفت با من بیا

منو برد پیش همون خارجی ها

ازم خواست ازشون بپرسم که چه وقت برمیگردند و چه وقت مجدد به ایران میان برای کار بعدی پروژه بعدی ؟ پرسیدم و جواب گرفتم و برای آقای حبیب الهی ترجمه کردم همین و برگشتم سر کارم ...


در حین کار بودم حدود دو سه ساعت بعد دیدم آقای با کت شلوار اتو کشیده اومد سمت من (مدیر کنترل و کیفیت ) بود ... ازم پرسید شنیدم تو اینجا انگلیسیت بین کارگرا و بچه های کنترل کیفیت خوبه بلدی؟

گفتم اره...گفت باشه بکارت برس

چند دقیقه طولی نکشید که گفت آزمایشگاه کنترل کیفیت کار میکنی ؟

منم گفتم اره کار میکنم... گفت نمیدونم چرا کارگری قبول کردی !!! کاری ندارم به دلیلت ..درک میکنم

فقط برات میتونم یه کاری کنم تورو ببرم آزمایشگاه کنترل و کیفیت اما حقوق و سمتت همین کارگریه ولی کارت سبک هستش و تخصصی که نیاز به آموزش داره ...که خودم و بچه های آزمایشگاه بهت یاد میدن

من خیلی خوشحال بودم انگار یهو به دنیای دیگه ای رفته بودم.

منو برد آزمایشگاه نشونم داد و آشنایی با آزمایشگاه شد شروع کارم بخاطر صحبت کردن به زبان انگلیسی...

خدارو شاکر شدم

اما کارگرهایی میدیدم که هرکی یه چیزی میگفت همه خلاصه حرفاشون این بود راحت شدی !!!

اما آزمایشگاه درسته کارش خیلی از کارگری بهتر و سبک تر بود اما آزمایشگاه طوری بود که قبل از تولید جنس ما بایستی با تست های مختلف کیفیت خوب و بد بودن جنس بدست میاوردیم و گزارش هایی از آزمایش جنس ها به مدیر کنترل و کیفیت میدادیم و مدیر تصمیم میگرفت برای شروع تولید...

خیلی راضی بودم اما بعد حدود شش هفت ماه من داخل آزمایشگاه حالم بهم خورد ... منو بردند به بیمارستان رسوندند خیلی بد بود اون روز .. انگاری تیری وارد قلبم شد ..خیلی درد داشتم ..بهانه ای شد این مریضی که خانوادم و آشناهام نگران بشند و دکتری که بعد تمام آزمایشات بهم گفت سلامتی تو زندگی خیلی مهمه

اول مراقب سلامتیت باش

بعد کار

و فشار هایی از طرف خانواده رو من بود که تو اون شرکت کار نکنم..و من هم با تمام حرفهایی که از خانواده رو من بود از شرکت اومدم بیرون ... خانواده نگران سلامتی من بودند.چون مریضی قلب شوخی بردار نبود..یه هفته ای با استری با افکار مشغول گذشت...میتونستم کار کنم اما فشار از طرف خانواده رو من بود که دیگه کار نکنم تو اون شرکت ...بیام بیرون بگردم دنبال کار..از این حرفها..خیلی گشتم ولی نشد کار پیدا کنم..خیلی ها به سابقه کار خوب نیاز داشتند و بارها دیدم تو مصاحبه پارتی نیازه..اما متاسفانه نتونستم کار خوب پیدا کنم..تا الان هم همینطور بوده هنوز هنوز هم نه کسی بهم برای کار زنگ زد نه خودمم نتونستم جایی مشغول کنم.

تو مملکتی که لیسانس (تحصیلکرده ارزشی نداره) تو مملکتی که خودم با چشمهای خودم دیدم که طرف اعداد یک تا ده بلد نبود بنویسه واقعا اما سمت کاریش رسمی اداره ای بود که من داخلش کارآموز بودم زمان دانشجویی...چون  یا باید از خانواده های شهدا بود یا پسر جانباز ایثارگر باشی یا پارتی داشته باشی در ارگانی.. به هرحال معرف میخواد ......آزمون استخدامی هم که تکلیفش مشخصه ...بگذریم حرف زیاده

اگه الان تو همون شرکت کارگری میکردم ،الان حداقل دو میلیون حقوق داشتم و بیمه من هم رد میشد ...تو مملکتی که لیسانس جایگاهی ندارد..

گاهی فکر میکنم کاش درس نمیخوندم میرفتم دنبال صنعتی استا شاگردی ادامه میدادم ..

اما به قول معروف

پشیمانی سودی ندارد...

من هم زیاد به گذشته فکر نمیکنم که خودمو اذیت کنم.